محل تبلیغات شما



آدما روزها با چیزایی که تو سرشون میگذره و شب ها با چیزهایی که تو دلشون میگذره زندگی میکنن.

دلم گریه میخواد

خیلی زیاد هم میخواد

اما نمیتونم

خیلی وقته که نمیتونم

این روزا بنا به مناسبت ایام حرف از آب و تشنگی زیاد میشه

منم آب میخوام

اما از یه نوع دیگه ش

از یه نوع شورش

که ادمو سبک میکنه


در لايتناهاي حيات آنجا که من ساکنم هر چند زندگي همواره دگرگون مي گردد همه چيز عالي و کامل و تمام عيار است   نه آغازي هست نه پاياني آنچه هست تنها چرخش جوهر و تجربه هاست .

زندگي هرگز مانده و کهنه و ايستا نيست ، زيرا هر لحظه همواره سرشار از طراوت و تازگي است . من با قدرتي که مرا آفريد يگانه ام و اين قدرت اين اختيار را به من داده است که شرايط خود را بيافرينم.  هر انچه هستي بهترينش باش  اگر نمي تواني بلوطي بر فراز تپه اي باشي بوته اي در دامنه ي کوهي باش ولي بهترين بوته اي باش که در کنار راه مي رويد . اگر نمي تواني درخت باشي بوته باش اگر نمي تواني بوته اي باشي علف کوچکي باش و چشم انداز کنار شاهراهي را شادمانه تر کن . اگر نمي تواني نهنگ باشي فقط يک ماهي کوچک باش ولي بازيگوش ترين ماهي درياچه همه ي ما را که ناخدا نمي کنند ملوان هم ميتوان بود در اين دنيا براي همه ي ما کاري هست کارهاي بزرگ و کارهاي کمي کوچکتر و انچه وظيفه ي ماست چندان دور از دسترس نيست . اگر نمي تواني شاهراه باشي کوره راه باش اگر نمي تواني خورشيد باشي ستاره باش با بردن و باختن اندازه ات نمي گيرند

هر انچه هستي بهترينش باش

 


مردی می خواست کاملا خدا را بشناسد . ابتدا به سراغ افراد و کتابهای مذهبی رفت ، اما هر چه جلوتر رفت گیج تر شد . افراد و کتاب های نوع دیگر را نیز امتحان کرد اما به جایی نرسید .
خسته و نا امید راه دریا را در پیش گرفت . کنار ساحل کودکی را دید که مشغول پر کردن سطل آب کوچکی از آب دریا بود . سطل پر و سر ریز می شد اما کودک همچنان آب می ریخت .
مرد پرسید : (چه می کنی؟) کودک جواب داد : (به دوستم قول دادم همه آب دریا را در این سطل بریزم و برایش ببرم)
تصمیم گرفت پسر را نصیحت کند و اشتباهش را به او بگوید ، اما ناگهان به اشتباه خود هم پی برد که می خواست با ذهن کوچکش خدا را بشناسد و کل جهان را در آن جا دهد ! فهمید که با دلش باید به سراغ خدا برود .
به کودک گفت : (من و تو یک اشتباه را مرتکب شده ایم)
                   مولوی می گوید : هر چه اندیشی پذیرای فناست آنچه در اندیشه ناید آن خداست


با توام کهنه رفیق ،

یاد ایام قشنگی که گذشت ،

حال من اصلا خوش نیست

صدا کن مرا صدای تو خوب است

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

که در انتهای صمیمیت حزن می روید

در ابعاد این عصر خاموش

 من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد

 بیا زندگی را بیم آن وقت

میان دو دیدار قسمت کنیم

 بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم

بیا زودتر چیزها را ببینیم

 بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام

 در این کوچه هایی که تاریک هستند

  من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم

 من از سطح سیمانی قرن می ترسم

  بیا تا نترسم

 و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد

 و آن وقت

و حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد

 

 

 


حالم خوب نیست.

نمیدونم چی شده که یه چن روزیه مرتب به اینجا سرمیزنم و دوستدارم مث قدیما بنویسم

شاید چون اینجا خونه ی امن و آرامش روزاییه که مث یه گنجشک سردرگمی میشم که راهشو گم کرده و همینطور خودشو به در و دیوار می کوبونه تا یه راه نجات پیدا کنه .

چن روز پیش یه نفر بهم گفت :التماس دعا

منم در جواب گفتم : کی ؟؟؟ من ؟؟؟؟

من اونقدر دوررررررررررررررررررررر شدم که دیگه هیچ حسی برام نمونده .

نه شوق دعا

نه شوق زیارت

نه شوق خواستن

نه حتی شوقی در لحظه ی اجابت

بس که تمرین کردم بی تفاوت بشم , نسبت به هرچی که آزارم می داد از اون طرف بوم افتادم .

طوریکه نسبت به" همه چی "بی تفاوت شدم . در واقع وقتی حس هاتو از دست میدی بی تفاوتی به دنبالش میاد

دیگه نه چیزی غمگینم میکنه و نه از ناراحتی دیگران متاثر میشم

و دلم برای هیچکسی تنگ نمیشه ،حتی حسمم به خدا کمتر شده .

نه حس دوست داشتنی هست نه حس تنفری . راستش دارم فراموش میکنم که اصلن احساس چی هست ؟

چطوری بگم یه انسان خنثی که نه تو گذشته زندگی میکنه نه آینده

شاید در بی تفاوتی زمان حال.

و ته تمام اتفاقات زندگیم یه خوب که چی ؟؟؟ میگذارم و رد میشم .


 . تولد واژه ایست در پی معنا شدن

مفهومی ست در تب و تاب رسیدن

تولد گاه بهانه ای ست برای دلتنگ خود شدن

شانه ای ست برای جستجوی خویش

تولد گاه بهانه ای ست برای یک جمع دوستانه

برای خرید یک شاخه گل

برای چند لحظه با هم خندیدن

(هر چند به ظاهر و کشیدن آهی از سر دلتنگی)

برای جاری شدن یک قطره اشک

تولد علامتی ست پر معنا در سررسید زندگی ما  

گاه بهانه ای ست برای نوشتن یک متن یا سرودن یک شعر

تولد گاه بهانه ای ست برای فریاد بودن

رهایی از پیله ی تنهایی  و اندکی به دنبال خود گشتن

تولد مفهومی ست ناپیوسته در زندگی امروز ما

و عشق مفهومی ست پیوسته(اگر دریابیم)

با عشق زندگی کن تا پیوسته متولد شوی .  

تولدم مبارک.


من برای مرور خاطرات با خودم تعارف دارم!، دلم میخواد و هوس میکنه، بقول گفتنی ویارشو داره و وجدانم نهیب میزنه "نه" !

مث الان که بی نهایت دلتنگ تو شدم 

ولی تظاهر میکنم که نیستم

دوس دارم خودمو آزاد و رها میکردمو  اینهمه دلتنگی رو فریاد میزدم.

.

عجیب الان این آهنگ معین به دل میشینه : 

با حس عجیبی، با حال غریبی، دلم تنگته

پر از عشق و عادت بدون حسادت، دلم تنگته
گله بی گلایه، بدون کنایه، دلم تنگته
پر از فکر رنگی، یه جور قشنگی، دلم تنگته

توو جایی که هیشکی واس هیشکی نیستو همه دل پریشون
دلم تنگ تنگه واسه خاطراتت که کهنه نمیشن

دلم تنگ تنگه برای یه لحظه کنار تو بودن
یه شب شد هزار شب که خاموش و خوابن، چراغای روشن

منِ دل شکسته، با این فکر خسته، دلم تنگته
با چشمای نمناک، تر و ابری و پاک، دلم تنگته

ببین که چه ساده، بدون اراده، دلم تنگته
مث این ترانه، چقد عاشقانه، دلم تنگته

دلم تنگته

یه شب شد هزار شب که دل غنچه ی ماه،  قرار بوده واشه
تو نیستی که دنیا به سازم نرقصه، به کامم نباشه

چقد منتظر شم که شاید از این دوست سراغی بگیری
کجا کِی کدوم روز، منو با تمام دلت میپذیری

ببین که چه ساده، بدون اراده، دلم تنگته

بهترین دوست زندگیم دلم تنگته 

کلیک کن تا بشنوی چقدر دلتنگم

دلم تنگ است براي کسي که نمي داند.
مي دانم که اگر نزديکش شوم، دور خواهد شد
پس بگذار که نداند بي او تنهايم.
دور ميمانم که نزديک بماند.


نمیدونم چی باید بنویسم 

فقط اومدم چون فک میکردم باید بنویسم.

این روزها اونقدر زندگیم طبق یه برنامه حساب شده پیش میره که هیچوقت تا این حد مقید به انجام درست و دقیق برنامه هام نبودم .

فقط تو برنامه ام یه ایراد بزرگی هست .

اونم زمان شروع اجراشه.

چون برنامه ی خیلی خوب و حساب شده ای برای دوران میانسالیه

اینکه هر روز  لم بدی فیلم ببینی کتاب بخونی، گاهی به گذشته فک کنی  و .

این برنامه از نیمه ی دوم روز شروع میشه. تایمی که برای خودت قراره اختصاصش بدی.

آه راستی گفتم نیمه ی دوم روز ، یادم رفت بگم ، علاوه برمیانسالان این برنامه بسیار مناسب افراد معلول جسمی حرکتی هم هست.چون هیچ تحرک و پویایی توش نیست.

ماهی سیاه گفت: هر چیزی به آخر میرسد،
شب به آخر میرسد، روز به آخر میرسد،
هفته، ماه، سال .
من می خواهم بدانم که راستی راستی زندگی یعنی اینکه

تو یک تکه جا هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ،
یا طور دیگری هم توی دنیا می شود زندگی کرد؟.

یه زمانی واسه رسیدن ۵شنبه و جمعه هم ذوق داشتم ولی الان واسه هیچ عیدی ، هیچ روز تعطیلی ،هیچ حسی ندارم این لحظه باید تو ۸۰ سالگی باشه نه تو اوج جوانی. 

دارم کتاب میخونم " وقتی نیچه گریست " .فعلا تا جاییکه من خوندم هنوز نیچه نگریسته . خوشبحال نیچه که میتونه گریه کنه.

 هدیه تولد امسالم بود . تقریبا همه میدونن که من چقدر عاشق کتابم .

البته فک کنم الان دیگه باید از فعل گذشته استفاده کنم. چون دیگه عاشق نیستم.

عاشق هیچ چیز

در واقع  باید برای خیلی چیزا فعل گذشته رو بکار ببرم.

تا الان فقط یجمله کتاب برام جالب توجه بوده، اونجایی که میگه : حق زندگی کردنو میشه از آدمها گرفت ولی هیشکی نمیتونه حق مردن رو ازت بگیره .

.

بعد خوندن این پست همه برام نوشتن به مرگ فک نکن .

نمیدونم کجا نوشتم به مرگ فکر میکنم ؟؟؟؟؟ 

از طرفی مگه مردن فقط به نفس نکشیدنه ؟

زمانیکه بی خیال رویاهات میشی ، زمانیکه علاقه ات به همه چیز تموم میشه. اونوقته که شروع به مردن میکنی‌.

بقول دوستی که میگفت :


زندگی زیباست حتی اگر کور باشی،

خوش آهنگ است حتی اگر کر باشی،

مسحور کننده است حتی اگر فلج باشی،

اما بی ارزش است اگر ثانیه ای عاشق نباشی

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

احسان عالیخانی چگنی ترویج نماز بانک خاک و کود ایران