حالم خوب نیست.
نمیدونم چی شده که یه چن روزیه مرتب به اینجا سرمیزنم و دوستدارم مث قدیما بنویسم
شاید چون اینجا خونه ی امن و آرامش روزاییه که مث یه گنجشک سردرگمی میشم که راهشو گم کرده و همینطور خودشو به در و دیوار می کوبونه تا یه راه نجات پیدا کنه .
چن روز پیش یه نفر بهم گفت :التماس دعا
منم در جواب گفتم : کی ؟؟؟ من ؟؟؟؟
من اونقدر دوررررررررررررررررررررر شدم که دیگه هیچ حسی برام نمونده .
نه شوق دعا
نه شوق زیارت
نه شوق خواستن
نه حتی شوقی در لحظه ی اجابت
بس که تمرین کردم بی تفاوت بشم , نسبت به هرچی که آزارم می داد از اون طرف بوم افتادم .
طوریکه نسبت به" همه چی "بی تفاوت شدم . در واقع وقتی حس هاتو از دست میدی بی تفاوتی به دنبالش میاد
دیگه نه چیزی غمگینم میکنه و نه از ناراحتی دیگران متاثر میشم
و دلم برای هیچکسی تنگ نمیشه ،حتی حسمم به خدا کمتر شده .
نه حس دوست داشتنی هست نه حس تنفری . راستش دارم فراموش میکنم که اصلن احساس چی هست ؟
چطوری بگم یه انسان خنثی که نه تو گذشته زندگی میکنه نه آینده
شاید در بی تفاوتی زمان حال.
و ته تمام اتفاقات زندگیم یه خوب که چی ؟؟؟ میگذارم و رد میشم .
یه ,چی ,تفاوتی ,شوق ,حس ,بی ,نسبت به ,بی تفاوتی ,نه حس ,میکنه و ,غمگینم میکنه
درباره این سایت