محل تبلیغات شما

حالم خوب نیست.

نمیدونم چی شده که یه چن روزیه مرتب به اینجا سرمیزنم و دوستدارم مث قدیما بنویسم

شاید چون اینجا خونه ی امن و آرامش روزاییه که مث یه گنجشک سردرگمی میشم که راهشو گم کرده و همینطور خودشو به در و دیوار می کوبونه تا یه راه نجات پیدا کنه .

چن روز پیش یه نفر بهم گفت :التماس دعا

منم در جواب گفتم : کی ؟؟؟ من ؟؟؟؟

من اونقدر دوررررررررررررررررررررر شدم که دیگه هیچ حسی برام نمونده .

نه شوق دعا

نه شوق زیارت

نه شوق خواستن

نه حتی شوقی در لحظه ی اجابت

بس که تمرین کردم بی تفاوت بشم , نسبت به هرچی که آزارم می داد از اون طرف بوم افتادم .

طوریکه نسبت به" همه چی "بی تفاوت شدم . در واقع وقتی حس هاتو از دست میدی بی تفاوتی به دنبالش میاد

دیگه نه چیزی غمگینم میکنه و نه از ناراحتی دیگران متاثر میشم

و دلم برای هیچکسی تنگ نمیشه ،حتی حسمم به خدا کمتر شده .

نه حس دوست داشتنی هست نه حس تنفری . راستش دارم فراموش میکنم که اصلن احساس چی هست ؟

چطوری بگم یه انسان خنثی که نه تو گذشته زندگی میکنه نه آینده

شاید در بی تفاوتی زمان حال.

و ته تمام اتفاقات زندگیم یه خوب که چی ؟؟؟ میگذارم و رد میشم .

طلب آب اما از یه نوع دیگش

هر چی که هستی بهترینش باش

هرچه اندیشی پذیرای فناست آنچه در اندیشه ناید آن خداست

یه ,چی ,تفاوتی ,شوق ,حس ,بی ,نسبت به ,بی تفاوتی ,نه حس ,میکنه و ,غمگینم میکنه

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها